آخرین خبر

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

آخرین خبر

+ همه ی این ها مستلزم این است که با خبر شوم تو دوستم داری ،

و من آنقدر ذوق کنم که بشینم فقد درس بخوانمو پزشکی قبول بشم ؛

تا تو با افتخار من ُ به مامان و بابات نشون بدی !

بعد من در یک بیمارستان برای ِ کودکان ِ سرطانی افتخاری کار کنم 

  بعد با کمی از حقوقم که برای ِ خودم نگه میدارم و صرف بچه های کار نمی کنم ،

ماشین بخرم و از همه مهم تر گواهینامه هم بگیرم ! 

++ ولی بالاخره به این آرزوم میرسم . مگر نه خدا ؟

 

بالاخره یک روزمی رسد که همه ی روزنامه های

پسرک ِ آفتاب سوخته ی روزنامه فروش ِ سر چهارراه ِ راهنمایی ِ مشهد را

دو برابر ِ قیمت می خرم و آن ها را جلوی چشم ِ خودش روانه ی سطل زباله می کنم

و یک لبخند ِ یک وری تحویلش می دهم

و می گویم حرف های روی باد ِ هوای نماینده ی مجلس فلان شهر

و وعده هایی که احتمالاً بعد از دمیده شدن در صور ِاسرافیل محقّق می شود

ارزش ندارد که هر روز زمستان و تابستان در گرمای 40 درجه و سرمای منفی 20 درجه

بین ماشین هایی که از ترس ِ رخنه ی کمی سرما و گرما به ماشینشان هراس دارند

و شیشه هایشان بالای بالا ست دور بزنی

و بعد هم با سبز شدن چراغ یک بوق ِ ممتد تحویلت دهند

که یعنی اگر مُردی خونت گردن ِ خودت است !

بعد نگاه های هاج و واج ِ پسرک را می بینم که نمی داند باید به نشانه ی تایید سر تکان دهد

یا لب باز کند و بگوید که از دل ِ خوشش نیست که اینجاست

و من هم بدون اینکه منتظر بمانم بگویم بی خیـــــــال ! بیا بریم شاندیز !

و باز او فکر کند که گیر ِ یک آدم دیوانه افتاده است 

بعد من دستش را می گیرم و دوتایی سوار ماشین ِ من می شویم 

و او می گوید به چه حسابی باید بیام !؟

و من هم می گویم به حسابی کــــــــــه ...کـــــه ،

به حساب ِ همینجوری ! و او هم دلش نرم می شود و قبول می کند .

CDهای آهنگ را جلویش می گذارم و می گویم به انتخاب ِ تو .

احسان خواجه امیری را انتخاب می کند و خودش ضبط را روشن می کند

-- همه دنیا بخواد و تو بگی نه ، نخواد و تو بگی آره تمومه ... --

برایم حرف می زند . از سختی ِ کارش می گوید ، از کسل کنندگی اش 

از اینکه پدرش گارگر کارخانه بوده ، از اینکه حقّ ِ پدرش را خورده اند

از اینکه همان چندرغاز حقوق کارگری اش را نداده اند . از تعدیل نیروی کارخانه می گوید

از اینکه نتوانسته بیشتر از سه کلاس درس بخواند و الآن دو سال است که کار می کند .

کم کم به شاندیز نزدیک می شویم 

من از او می پرسم : خوب حالا کدوم رستوران بریم ؟

او هم می گوید همیشه از اشکان ، پسر ِ کارخانه داری که پدرش کارگر آنجا بود

شنیده که هرجمعه میروند فلان رستوران 

همان رستوران را پیدا می کنیم و یک میز انتخاب می کنیم می نشینیم

و بی خیال ِ نگاه های پرسشگرانه و مرموز مردم ، هر غذایی را که او انتخاب کند می خوریم

بعد بین سبزه ها قدم می زنیم

از مادرش می گوید که خیلی مهربان است ، که دوست دارد پسرش درس بخواند 

که با همه ی مشکلاتی که دارد زندگی اش را ول نکرده است

از خواهر سه ساله اش می گوید که بعد از اخراج ِ پدرش به دنیا آمده 

که بیشتر از همه دلش برای او می سوزد .

عصر می شود . می رویم سینما پنج بعدی . فیلم که تمام شد می رویم بلوار سجّاد

 وارد یک کافی شاپ می شویم ، بستی میوه ای می خوریم باز هم به انتخاب او 

بعد با هم می رویم بازار کتاب گلستان . می گویم کتاب انتخاب کن

و او هم سفر به اعماق زمین و یک کتاب رنگ آمیزی برای خواهر کوچولویش انتخاب می کند

می رویم یکی از مردانه فروشی های احمد آباد . می گویم انتخاب کن

مِن مِن می کند . + نه ممنون . - نه ممنون چیه !؟ انتخاب کن .

+ نه از صبح خیلی زحمت دادم الآنم خیلی دیر شده باید برم خونه 

و من از چشمانش می خوانم که نگران ِ دل ِ کوچک ِ خواهرش است

که ممکن است با دیدن ِ لباس نو پژمرده شود

- برای خواهرت هم می خریم ، برای بابات هم و برای مامانت هم 

چشمانش برق می زند . اشک در چشمانش حلقه می زند

غرور مردانه اش بیش از این به او اجازه نمی دهد

فروشنده هم دارد خواجه امیری گوش می دهد .

-- مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمی کنه  قدم میزنه ... --

یک پیراهن و شلوار و کفش و یک کلاه لبه دار قرمز برای خودش 

یک پیراهن کوتاه چین چینی صورتی و کفش سفید و تل برای خواهرش

روسری و بلوز ِ آبی نفتی و کفش راحتی و رژ ِ قرمز برای مادرش

یک پیراهن و شلوار و کفش و کمربند هم برای پدرش می خریم 

هر دو دست ِ هر دویمان پر می شود 

دوباره می گوید : خیلی ممنون خانم ، خیلی ممنون

و من دست می کشم بر سرش که تازه از ته ماشین کرده است !

و می گویم : من عاشق ِکلّه های تازه کچل کرده هستم!

بعد هم می رویم پیتزا فروشی و 5تا پیتزا سفارش می دهیم 

پیتزاها را می گیریم و راه میفتیم سمت خانه شان 

در راه می گویم - باید درس بخونی ، نمیشه که اینجوری 

او هم می گوید با این خرج و مخارج همین الانش هم کم میاریم 

- الآن پدرت چکار می کنن ؟ + سر چهار راه گل می فروشه 

طفلکی خودش هم ناراحته چندتا کارخانه ی دیگر هم برای استخدام رفته

که هنوز جواب ندادن ولی میدونم اینام مثل بقیه میگن ما کارگر نمی خوایم

یادم می آید که مامور خرید بیمارستانی که آنجا کار می کنم

یک هفته است که استعفا داده است و با خانواده اش رفته است شهرستان

و پدر ِ این پسر بهترین گزینه است .

- اگر بابات یه کار درست حسابی پیدا کنن اون وقت تو میری مدرسه ؟

+ معلومه که میرم ، مثل قبلا که می رفتم ولی الآن باید شبانه برم .

- قول میدی ؟ + مردونه .

حالا رسیده ایم جلوی درب خانه شان . در ماشین را باز می کند ، پیاده می شود

پیتزاها دستش است ،سهم مرا روی صندلی می گذارد 

خریدها را بر می دارد و دوباره تشکر می کند و دوباره و دوباره .

- قولت که یادت نمیره !؟ + قول !!؟

آها که اگـــــــــــــر بابام سر کار رفت برم مدرسه ، نه یادم نمیره .

- شماره باباتو بده ! پرسشگرانه نگاه می کند - زیر لفظی می خوای !؟ بگو دیگه 

شماره را می گوید ، در را می بندد و دوباره تشکّر و خداحافظی می کند و می رود 

- راستـــی ، اسمت چی بود ؟؟  + حسن ، آقا حسن !

خواجه امیری هنوز دارد می خواند

-- هرچی آرزوی خوبه ماله تو .. --

فردا صبح پدر ِاو را به رئیس بیمارستان معرفی می کنم با او مصاحبه می کنند 

قبولش می کنند . مامور خرید و آبدارچی بیمارستان می شود .

و من از مهرماه ،حسن آقا را می بینم که کلاه قرمزش را روی سرش گذاشته

و کوله اش را پشتش انداخته و راهی مدرسه است . 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |